سزا، از فعلِ سزیدن، از ریشهی پهلوی سچ و سچاک ( شایسته و شایستگی) از واژههای کهنِ فارسی است. در فرهنگ مشتقات مصادر فارسی از نخستین کاربردهایش در واژهنامهی زاداسپرم و بندهش تا معانی کنونیاش در لغتنامهی دهخدا، یادشده است. هرچند این واژه امروزه دیگر بر « گذشتن، ازمیان رفتن، گذرایی»، دلالت ندارد، اما بارِ معناییِ اصلی خود را همچنان نگاه داشته است: بایسته، لازم، لایق، سزاوار، شایسته، برازنده. اما در عینِ حال، کلمهی سزا، به معنی جزا، عقوبت و مکافات نیز از دیرباز به کار رفته و میرود. ازهمینرو نزدیکی معنایی « روا» « بهحق» با « بهسزا» و ترکیبهایی چون « حقاش بود» یا « به سزای اعمالش رسید» نیز شکل گرفته است.
اما کلمهی ناسزا، به دوصورت اسمی و وصفی در ادبیات و لغتنامههای فارسی به کار رفته است. در حالت وصفی، سخنِ ناسزا، ( سخنی که نمیسزد) با ارجاع به ناسزاوار و ناشایسته، و تداعیِ ناروا و ناشایست، معانیِ بد، و دشنام را نیز القا کرده و میکند.
نکته اینجاست که هرچند واژهی ناسزا در طیفِ معناییِ اهانت، فحش، دشنام و بدوبیراه قرار گرفته است اما همیشه هر اهانتی، مستهجن، هرزهگویی ، و بهخصوص ناسزا و ناروا نیست.
پیدایش لعن و دشنام تاریخ دیرینهای در ذهن و زبانِ افراد، جوامع و فرهنگها دارد. میتوان برحسب جایگاه و وضعیتِ آگاهی و هنجارهای مسلط بر روابط فردی و اجتماعی در تناسب با قدرت، سلطه و طبقات فرادست و فرودست، لغتنامههای بیشماری از انواعِ دشنامگویی فراهم آورد. از دشنامهای رکیک، عریان، وقیحانه و بیتربیت و بدون « عفتِ کلام» گرفته تا دشنامهای سرپوشیده، ادیبانه و مؤدبانه.
بررسیهای انجامشده در بارهی کاربرد دشنام و ناسزا در زبان و ادبیات فارسی انگشتشمار است. یکی از آنها را با عنوان « فحش و فحاشی در زبان فارسی» محمود امیدسالار در نشریهی ایرانشناسی ( دورهی جدید، سال ۱۴) منتشر کرده است.
از شکلهای سطحی و رکیکِ الفاظ ( سوزنی سمرقندی) تا دشنامهای برّا و عمیق مولانا، از طنز عبید زاکانی تا هجو و هزل در زبانِ تند و تیزِ ایرجمیرزا، میرزاده عشقی، قلمرو ادبیات نیز همچون عرصهی زندگیِ روزمره هیچگاه از کاربردِ دشنام و ناسزا برای بیان خشم و اعتراض تهی نبوده است.
مهم تشخیص و تمایزِ جایگاه و نوعِ دشنامگویی و دشنامگو است. معروف است که رضاخان پهلوی، همانند اغلب اسلافاش، زبانی فحاش و هتاک داشته است. اما آیا میتوان دشنامگویی رضاشاه را با دشنامگویی ایرجمیرزا یا میرزادهی عشقی از یک جنس و رده شمرد و یککاسه کرد؟
دیگر اینکه، هتاکی و اهانت همیشه در تناسب با تقدس معنا میگیرد. تا همین چندی پیش، و هنوز هم برای عدهای، نمیشد به استالین و مائو نازکتر از گل یا بالای چشمشان ابروست گفت. کسانی که عمری در هالهی اینگونه تقدسها به سر بردهاند، و هرگونه نقدِ نرم یا تندی را سرکوب کردهاند، با شکستهشدن اینگونه تقدسها در عین و عمل، و از آنجا که دیگر خودفریبی و سر به زیر برف کردن برایشان ممکن نیست، دچار بحران و تشویشی فکری و روانی میشوند و در معرض دوسویهی افسردگی و پرخاشجویی قرار میگیرند.
با این مقدمه، میخواهم به موضوعی بپردازم. همین چندی پیش ( ۱۹ اکتبر ۲۰۱۵) ئیمیل زیر را دریافت کردم:
« بهروز صفدری عزیز سلام،یکی از دوستان (مهدی نوید) به من خبر داد که کارهایت را در اینترنت منتشر میکنی. البته من از قبل با کارهای تو آشنایی دارم، بالاخص با جامعهی نمایش و اینک آن انسان. مهدی پیشنهاد داد که چه خوب است کارهایت را اینجا (نشر نی) کار کنیم. ازهمینرو قرار شد به تو ایمیلی بزنیم و قضیه را با تو در میان بگذاریم. امیدوارم بتوانیم با هم همکاری کنیم، حال چه کارهای قبلیات، چه کارهای منتشرشده در اینترنت، چه کارهای آتی.مخلص، افشین جهاندیده»
نام فرستنده برایم آشنا بود و میدانستم او مترجمِ آثاری از میشل فوکو به زبان فارسی است. اما با خودش هیچگونه تماس و آشنایی قبلی نداشتم. ازهمینرو لحن بسیار خودمانیاش ( در « تو» خطاب کردنِ من ) برایم نامنتظره بود.
در پاسخاش چنین نوشتم:
« افشین جهاندیده عزیز، سلام
از پیام پرلطف شما تشکر میکنم. دعوت سخاوتمندانهی شما مایهی مباهات من است. اما متأسفانه نمیتوانم درجا به آن لبیک گویم. همزمانی غریبی پیش آمده است: من همین چند روز پیش برنامهریزی انتشار چند کتاب آماده و نیز طرح تهیهی چند متن دیگر را برای یکی از دوستان ناشر در تهران فرستادم. منتظرم ببینم چه تصمیمی میگیریم. دو ناشر دیگر نیز خبر اخذ مجوز برای دو کتاب دیگر دادهاند. بنابراین فعلاً چیزی برای ارائه ندارم.
در مورد مطالب منتشرشده در وبسایتام نیز، اگر بدانم کدام متنها بیشتر مد نظرتان است، میتوانم برای تدوین و جمعوجور کردنشان طرحی بریزم. چون بسیاری از آنها نمونهها و برگرفتههایی از متنهای طولانیتر بوده که نخست برای « سد شکنی» و سپس به منظور ترغیب مترجمان دیگر ارائه دادهام. و در این زمینه التماس دعا دارم، اگر مترجمان علاقمند و آشنا به این گونه مطالب از فرانسه به فارسی سراغ دارید.با بهترین آرزوها،ب.ص.»
و این هم آخرین پاسخی بود که از افشین جهاندیده دریافت کردم ( اینبار شاید به تأسی از لحنِ من، مرا « شما» خطاب کرده بود)
« سلام آقای صفدری؛
جای افسوساش باقیاست که زودتر از اینها برایتان ایمیل نزدیم. بااینحال هر کدام از کتابهایتان که به توافق نرسیدید من در خدمتام. کتاب نیچهتان هم از آنجا که گویا ناشرش منحل شده, میتواند قدم اول باشد (البته اگر با ناشر دیگری صحبت نکرده باشید) و یا حتا کارهای دیگری که به توافق نرسیدید. کارهایتان از وضعیتگراها نیز میتواند باب دیگری از گفتوگو باشد. موفق باشید.مخلص, افشین»
این تماس و تبادلِ محدود گذشت و فراموش شد تا اینکه امروز صبح یکی از دوستانم در تهران مطلب زیر را برایم فرستاد:
از نشریه « فرهنگ امروز»، شماره ۱۰ ، بخش « پیشخوان، نظرسنجی»، افشین جهاندیده: « یکی از کتابهای بدی که این روزها صفحاتی از آن را مطالعه کردهام « فرنچتئوری و آواتارهایش، نقدی بر آماسِ تئوریک پسامدرنیسم» با گردآوری و ترجمهی بهروز صفدری و سمیه خواجوندی است. گویا این متون قرار است گروهی از متفکرین عمدتاً فرانسوی را نقد کند اما آنچه میخوانید پیش و بیش از هرچیز ناسزاگویی است و بس. مترجم در پیشگفتارش متذکر میشود که این متونِ گردآوریشده قصد دارد جریانِ فیلسوفان پسامدرن را نقد کند و از بدیو و ژیژک در کنار دریدا، دلوز، لیوتار، بارت، فوکو و دیگران نام میبرد. اینکه چگونه میتوان چنین متفکرینی را در کنار هم قرار داد بماند، اما جالب است که اتفاقاً هم بدیو و هم ژیژک هر دو از مخالفان سرسخت پسامدرنیسماند. حال بگذریم از اینکه فوکو اساساً خود را پسامدرن نمیداند. خواندنِ این متون یگانه حسنی که دارد ( البته اگر بتوان آن را حسن خواند) این است که شما را با آخرین الگوهای فحاشی و نیز تصویربرداری بهاصطلاح خلاقانه در ناسزاگویی و تحقیر آشنا میکند. اما پرسش از مترجم این است که ترجمهی چنین متنی با چنین صفاتی چه کارکردی برای خواننده دارد؟ و این همه کینهتوزی و فحاشی به چه کار میآید، جز اینکه دل مترجمان و البته نویسندگان را خنک کند؟ البته اگر بتواند خنک کند.»
این اظهار نظر چنان برایم سطحی، سرسری و برآمده از بغض و دلچرکینی است که ابتدا اصلاً میل به پاسخگویی در من بر نیانگیخت. اما دوست فرستنده خواهان آن شده بود که نظرم را دربارهاش ابراز کنم.
خوانندگان وبسایت من میدانند که چندی پیش در بارهی سکوت محافل مسلط روشنفکری ایرانی در قبال نقد و نظراتی که منتشر میکنم مطلبی نوشتم. افشین جهاندیده بهتصریح نوشته است « پرسش از مترجم این است که…». بنابراین شاید منطقیتر باشد که همین واکنش سطحی و عجولانه به قلم یکی از این روشنفکران را بیپاسخ نگذارم. به این امید که نقد و ارزیابیهای احتمالی بعدی از سوی این محافل کمی از این سطح بالاتر آید.
اما پاسخ من به ناگزیر در حد و حدود همین نکتههایی است که افشین جهاندیده مطرح کرده است:
ایشان از همان ابتدا با رو کردن دستشان آبِ پاکی را رو دست ما میریزند، یعنی صراحتاً میگویند که اصلاً بدون آنکه تمام کتاب را خوانده باشند در این نظرسنجی در بارهی کتاب شرکت کردهاند!
« یکی از کتابهای بدی که این روزها صفحاتی از آن را مطالعه کردهام»
چهگونه با خواندن صرفاً صفحاتی از یک کتاب ۳۴۰ صفحهای ایشان خود را مجاز دیدهاند چنین قاطعانه به صدور احکامی چنین قطعی برسند؟ در کتابِ جامعهی نمایش جملهای هست که من آن را اینگونه به فارسی ترجمه کردهام: « و احکامِ اجمالیاش را بیمحاکمه اجرا میکند»، و سپس در زیرنویسی در بارهی کلمهی sommaire توضیح دادهام: « اجمالی و مختصر، شتابزده و سرسری، فوری و فیالمجلس و سرضرب؛ در اصطلاح حقوقی، حکم اختصاری، اجرای حکمِ بیمحاکمه.»
بـريــدی تـو نــاكــرده گــز جامـه را
نخــوانــدی تـو پـايـان شهنـامه را
این گز نکرده پاره کردن، گویاترین توصیف در بارهی این ارزیابیِ افشین جهاندیده است.
ولی خب، اگر صادق باشیم باید قبول کنیم که برای همهی ما پیش آمده که با تورق چند صفحهای از یک کتاب و با آشنایی با نویسنده یا زمینهی بحثِ آن، میتوانیم کتاب را ببندیم و بگوییم نه، از این نوع کتابها دوست ندارم و نمیخوانم.
ولی افشین جهاندیده نیازی ندیده که یا همهی کتاب را بخواند و بعد در بارهاش اظهارنظر کند، یا بگوید من با خواندن همین چند صفحه میدانم که کتاب مورد علاقهی من نیست، پس آن را نمیخوانم و بهخصوص در نظرسنجی رسمی و منتشرشده در یک مجله دربارهی این کتاب اظهارنظر نمیکنم. و اگر هم چنین اظهارنظری لازم باشد اول مینشینم کتاب را به دقت میخوانم.
افشین جهاندیده سپس مینویسد: « گویا این متون قرار است گروهی از متفکرین عمدتاً فرانسوی را نقد کند اما آنچه میخوانید پیش و بیش از هرچیز ناسزاگویی است و بس.»
این عبارت نیز ادامهی همان تناقضگویی قبلی است با یک درجه تشدیدِ تحکم و تمسخر برای لاپوشانی تناقض. جمله را با « گویا» شروع میکند، یعنی که مثلاً مچِ یک ادعا را گرفته است، آنهم به سیاقِ یک کارآگاهِ کارکشته، چون با نگاهی به چند صفحه از کتاب پی برده که بععععله، این کتاب برخلاف عنوانش نه فقط نقد گروهی از متفکرین فرانسوی نیست، بلکه سراسر ناسزاگویی است و بس.
اما خودِِ جهاندیده بلافاصله مینویسد: « مترجم در پیشگفتارش متذکر میشود که این متونِ گردآوریشده قصد دارد جریانِ فیلسوفان پسامدرن را نقد کند و از بدیو و ژیژک در کنار دریدا، دلوز، لیوتار، بارت، فوکو و دیگران نام میبرد.» در این عبارت نیز فعلِ « قصد دارد» مثل همان کلمهی « گویا» که از طرف جهاندیده به کار رفته، حاکی از ناخرسندی عمیقاش از ارائهی چنین نقدی است. از دوحال خارج نیست: یا اصلاً « قصد » چنین نقدی را داشتن برایش ناپذیرفتنی است، یا اینکه ایرادش این است که چنین «قصد»ی در این کتاب عملینشده و تحقق نیافته است. این را هم جهاندیده با نگاهی به همان چند صفحه دریافته است و پس ردخور ندارد.
اما ناگهان بغضِ اصلیِ جهاندیده میترکد و میگوید« اینکه چگونه میتوان چنین متفکرینی را در کنار هم قرار داد بماند».
این چگونگی را جهاندیده میتوانست با خواندن کتاب دریابد، که نخوانده و درنیافته است. با اینحال با اجحاف بر من مترجم از من پاسخ میخواهد. جالب اما، همین کلمهی « بماند» است. من هم میگذارم بماند تا وقتی جهاندیده نگذارد بماند!
از اینجا به بعد، جهاندیده با کمی نشانهگیری، ولی همچنان در تاریکی، چند تیر شلیک میکند: « اما جالب است که اتفاقاً هم بدیو و هم ژیژک هر دو از مخالفان سرسخت پسامدرنیسماند. حال بگذریم از اینکه فوکو اساساً خود را پسامدرن نمیداند.»
عجب جالب است! نه بابا! هم بدیو و هم ژیژک، هردو با هم؟ ولی اگر جهاندیده کتاب را خوانده بود و دلائل و تحلیلها را میشناخت، لااقل میدید که این ادعای بدیو و ژیژک خودش از ترفندهای پسامدرنیستی است، و اینها از آواتارهای اصلی فرنچتئوری و پسامدرنیسم اند. پس از آن « بماند» قبلی، جهاندیده اینجا نیز با کلمهی « بگذریم» همان ترفند اقتداری را تکرار کرده است. اما در پسِ این « بماند»ها و «بگذریم»ها، چیزی هست که نمیماند و گذشتنی ( و حتا قابلگذشت) نیست، لقمهای که از گلوی مریدِ ایرانی فوکو پایین نمیرود، این است که میشل فوکو نقد شده و شیاد توصیف شده باشد. یا که بدیو، از سوی دوبور تفاله نامیده شده باشد. تمام گرد و خاکی که افشین جهاندیده در این یک وجب اظهارنظر به راه انداخته، بر سر همین موضوع است: غروب بتها را تاب نمیآورد. به مقدساتاش توهین شده است.
او بیآنکه کتاب را خوانده باشد چشمبسته یک حُسن برای آن قائل است:« خواندنِ این متون یگانه حسنی که دارد ( البته اگر بتوان آن را حسن خواند) این است که شما را با آخرین الگوهای فحاشی و نیز تصویربرداری بهاصطلاح خلاقانه در ناسزاگویی و تحقیر آشنا میکند.»
جناب جهاندیده، ما منتظر میمانیم شما و همکارانتان اول کتاب را بخوانید بعد چند نمونه از این « آخرین الگوهای فحاشی و الخ» به ما نشان دهید تا خدای ناکرده به جعل و تحریف متهم نشوید.
آنگاه تازه میتوان بر سر مفهومِ « ناسزاگویی» و « تحقیر» نکتههای ظریفی به اطلاعتان رساند. خواهید دید که تمامی تاروپودِ نقدِ معاصر بر علیه نظام مسلط و نهادِ مستقرِ روشنفکری، ازجمله و بهویژه در همین فرانسهای که شما داعیهی آشنایی با اندیشه و ادبیات معاصرش را دارید، با همین « ناسزاگویی» و « تحقیر» تنیده شده است.
آقای جهاندیده نقدی که من در این کتاب گوشهای از آن را معرفی کردهام از جنسِ همان نقدِ سیتواسیونیستها، موقعیتسازان، است که شما آن را به غلط « وضعیتگراها» نامیده بودید و از من برای ارائهی کارهایم در نشر خودتان دعوت به همکاری کرده بودید. حال اما، با خواندن « صفحاتی» از این کتاب از من میپرسید: « ترجمهی چنین متنی با چنین صفاتی چه کارکردی برای خواننده دارد؟ و این همه کینهتوزی و فحاشی به چه کار میآید، جز اینکه دل مترجمان و البته نویسندگان را خنک کند؟ البته اگر بتواند خنک کند.»
در بارهی « ناسزاگویی» و « فحاشی» نکتههایی در آغاز این یادداشت نوشتم. نقدی که در این کتاب معرفیشده، نقدی بهسزا است و نه ناسزا. برای بهتر درک کردن معنای « کینهتوزی» هم پیشنهاد میکنم اول با عمق این مفهوم در آرای کسانی چون اسپینوزا، ماکس شلر،نیچه، رایش، آشنا شوید. بعد با تأمل ببینید دل چه مترجمان و نویسندگانی از نقد و شکستهشدن بتهای نمایشی آتش گرفته و نیاز به خنکشدن دارد.
عمر و توانِ چند نسل زیر علَم و بیرقِ ایدهئولوژیها و سبیل استالین دود شد و به هدر رفت. سه دههی گذشته نیز ورود و اشاعهی نقدِ کاذب، به سرکردگی بتهایی چون بدیو و ژیژک و فوکو و شرکا توش و توانِ نسلِ جدید را به هرز برد. پی بردن به اشتباهات گذشته میتواند توأم با صداقتْ درسهای گرانبهایی برای انتقال به دیگران داشته باشد. هر یک از ما مترجمان و نویسندگان و منتقدان، باید ببینیم وقت و توانمان را وقف چه راهی کردهایم و میکنیم. ترویج آگاهی و روشنگری یا اشاعهی سردرگمی و رویکردِ نمایشی.
و در آخر اینکه، به افشین جهاندیده پیشنهاد میکنم چند کتابِ هم در نقدِ فوکو و اهل بیتِ او بخواند، آنگاه شاید چنین سرضرب حکم صادر نکند و با خواندن صفحاتی از نقدِ مراجعِ نظریاش چنان جریحهدار نشود که کتاب نقد فرنچتئوری را هم در این وانفسای نقد، بیهیچ دلیل و گواهیْ جزو « کتابهای بد» بگنجاند. از واکنشِ او پیداست که با خواندن چند صفحه از این کتاب حالاش چنان بد شده که آن را به کتاب نسبت داده و نقدهای بهحق و بهسزا را ناسزا دیده است.
از قضا یکی از رفقای من که همیشه سر همین اندیشههای رخدادی و پسا با هم مشغول جدل و بحثیم، کتاب رو گرفته بود و من که هنوز به دستم نرسیده بود ازش پرسیدم چطور بود و همین حرف رو زد که فقط توش فحش داده و گفته اونها بد هستند و سلبی بوده و…
دربارهٔ چند و چون این حرفها تا خودم کتاب رو نخونم (فقط مقدمهش رو خوندم و امروز قراره برم از همون رفیقم کتاب رو بگیرم) فعلا چیزی نمیگم اما موافق نیستم که همهٔ این ماجرا رو به سبیل استالین ربط بدیم!
واقعیت اینه که هرچه بیشتر میگذره جهان ما بيش از پیش جهان کارشناسان و متخصصان میشه. روشنفکران ذوقورز حذف میشن و همه به بتهای معاصر، کارشناسان، توجه میکنن. از تلویزیون تا فیسبوک تا کتاب و خیابون و…
ایران پر شده از کارگاهها و کلاسهای آموزش قصهنویسی و شعرنویسی و…
همه جا منتقدانی میبینیم که “درسشو خوندن”! نقد علمی میکنن. قصهٔ علمی مینویسن.
این ارعاب توسط تخصص داره روزبهروز جهانشمولتر میشه.
و آکادمیها و موسسات پژوهشی هم بنگاههای سودآور همین متخصصان و کارشناسان هستند.
(همین چند وقت پیش مگه نبود که یه پژوهش علمی هویت بنکسی -گرافیتیکار انگلیسی- رو پیدا و افشا کرد؟ علم و تخصص اون قدر بیطرفه که از سر احساس وظیفه و نه حتی از روی دستور و ماموریت، آدمفروشی میکنه.)
اینها رو گفتم که بگم یک بخش از این فراگیری تخصص و کارشناسی، ادعای مسخرهٔ بیطرفی در زبان و نوشتار علمیه.
نگاهی به مزخرفات دانشگاهی بنداز تا متوجه بشی.
لحن و زبان سرد و بیموضع که همه چی هست جز بیطرف!
در نتیجه، این روزها گیر دادن به لحن و زبان جانبدارانه و یا زبان سرشار از احساس و شور طرفدار داره.
باید کول (Cool) بود!
کول توی جهان به معنی باجنبه بودن و باحال بودن و دچار جو نشدنه. و از نظر من کول همون کول در زبان گیلکیه. کول در گیلکی با همون تلفظ، به معنای کند شدنه. کند در مقابل تيز. و کول بودن، در واقع کند شدن و بیحس شدن شاخکهای حسانی انسان معاصره.