هنگامی که دومین چاپِ کتاب جامعهی نمایش آماده میشد، دوست گرانمایهام در مقام ناشر این اثر، با شگفتی از سکوت و بیواکنشیِ محافل روشنفکری مسلط ایرانی در قبال نخستین چاپِ کتاب، در نامهای به من ابراز امیدواری کرده بود که اینبار باب نقد و بررسی در چشمانداز چنین نگرشی گشوده شود. اما این نکته را نیز به من اطلاع داده بود که برعکس محافل رسمی روشنفکری، کتاب جامعهی نمایش خوانندگان علاقمندی حتا در دورترین شهرستانهای ایران پیدا کرده است. حالا نیز از قرائن چنین برمیآید که کتاب نقد فرنچتئوری و آواتارهایش با سکوتی معذب از همان جنس و استقبالی بیسروصدا از همان گونه روبهرو شده است.
پیامِ زیر را امروز یکی از همین خوانندگان برای من فرستاده است، این پیام را همراه با پاسخ موجزِ خودم به آن با شما تقسیم میکنم.
«« سلام آقای صفدری؛ یک هفتهی پیش کتاب تازهی شما «فرنچ تئوری و آواتارهایش» را خریدم اما از آنجا که مشغول خواندن چیزهای دیگری بودم اصلاً قصد خواندنش را در حال حاضر نداشتم. اما همین که نگاهی به مقدمه شما انداختم تا انتها آن را خواندم و بهدنبال آن اولین مقالهی کتاب را، و یک هفتهی تمام درگیر بودم تا بالاخره کتاب تمام شد. چند سال پیش کتاب «بنیاد کلیگرایی» آلن بدیو را که دربارهی قدیس پولس است خوانده بودم. یادم میآید در همان زمان گاهی اوقات بعد از خواندن صفحات کتاب عصبانی بودم. نمیتوانستم استدلالات سرهمبندی شدهی بدیو را قبول کنم. اصلاً قصد ندارم با این حرف بهشکل مضحک و سطحی خودم را با مخالفین فرنچ تئوری موافق و همزاد نشان دهم. اما همان کتاب بدیو باعث شد که بعد از آن هیچ کتاب دیگری از بدیو نخوانم، با اینکه چند کتاب دیگرش را در کتابخانهام دارم. بیشترین چیزی که حالا از آن کتاب در ذهنم مانده، این است که در نهایت به این نتیجه رسیده بودم که بدیو بخاطر یک سری مقاصد سیاسی و ایدئولوژیک چیزهایی را سرهمبندی کرده است تا از زبان یک نفر دیگر حرفهای خودش را بزند. و من تا آن حد با افکار بدیو آشنا نبودم که بتوانم این مقاصد سیاسی و ایدئولوژیک را کشف کنم. بگذریم. فارغ از لذتی که از خواندن مجموعهی مقالاتی که در کتاب فرنچ تئوری گرد آورده بودید بردم، بهنظرم مهمترین فایدهای که این کتاب میتواند داشته باشد این است که صدا و مسیر تازهای را در عرصهی نقد برای فارسیزبانان باز کند. متاسفانه این «تکصدایی» بودن ویژگی همگی عرصههای روشنفکری در حال حاضر است. به هر جا و هر حیطه وارد شوید، کل فضا را یک صدای واحد، فارغ از مثبت یا منفی بودنش، اشغال کرده است. این نبودن صداهای مختلف بیش از همیشه فضا را آنتیدیالکتیکال و خموده و انزواطلب کرده است. راستش برای من هم بعد از خواندن کتاب «فرنچ تئوری» جای سوال بود که چرا همان به اصطلاح «چپ نو» که این همه در ترجمهی بدیو و ژیژک کوشیده است حتی یک مقاله از مخالفان این گروه را برای نمونه ترجمه نکرده است. من نمیدانم این تکصدایی شدن، این نگاههای تک بعدی، این پر کردن هر عرصهای با یک صدای واحد از کجا آب میخورد. این هم جز همان روند مبتذلسازی جامعه نمایش است؟ ادامهی سنت مرید و مراد بازی است؟ نهادینه شدن باند و باندبازی است؟ یا واقعاً هیچ قصد و هدفی در آن نیست؟ در هر حال من امیدوارم کتاب «فرنچ تئوری» برعکس «جامعه نمایش» بهخوبی دیده و خوانده شود. و همان مهمترین کارکردی که برشمردم، یعنی بیرون آوردن صدای تازهای در عرصه نقد و سیاست، را انجام دهد. با اینکه متاسفانه براساس آنچه هم خودتان هم من از اینجا میدانیم این یک امیدواری کمامید است. منتظرم هر چه زودتر ترجمههای تازهای از شما بخوانم. من یکسال پیش «جامعهی نمایش» را خواندم و بعد از آن با رغبت ترجمهی انگلیسی «Treaties on Living for the Use of the Young Generation» از رائول ونهگم را خواندم.»»
«« دوست عزیز، امروز صبحِ من با خواندنِ پیامِ همدلانه و دلگرمکنندهی شما آغاز شد. دلگرمی از اینکه « دهکده»ای که به استعار از آن یاد میکنم دیگر چندان هم متروک و مهجور نیست. میدانید سالهای آزگار چپ سنتی و چپولِ ایرانی با پوزخند و بیاعتنایی با کسانی چون من برخورد میکرده و حالا نیز در لباس چپِ نو جز مرید و مرادبازی و به انزواکشاندنِ نقدِ دگراندیشانه سلاحی ندارد. پیام شما نوید این را میدهد که جزیرههای پراکندهی شناخت و آگاهی سرانجام به هم راه مییابند.»»
آقای صفدری عزیز
سکوت این سایت آوای بازندگی و بیچارگی نسل مان را طنین انداز است.
امروز به کلمات کلیدی پایین صفحه ها با حسرت چشم دوخته بودم وشاید باورتان نشود اما اشک در چشمانم حلقه زده بود…هرچند که شاید باورتان نشود
در جاده های سیال ذهنم اینها بود که بی امان میگذشت و زمزمه میشد : این کلمات کلید دنیایی بهترند ، کلید دنیایی بهتر ، ولی چه حیف…. چه حیف
در این بستر دیالکتیکی و تیزهوشانه ای که فراهم کرده اید با افتخار باید بگویم که من هر مطلبی تا به حال از شما خوانده ام ،شگفت زده به این موضوع پی بردم که چقدر حضورتان مفید است و چه امکانات جدیدی که به ذهنم اضافه کرده اید. اما میبینم که این جا خالی تر از آن است که این واژگان بتوانند به لحظات واقعی زندگی مان رسوخ کنند. واژگانی که در همین سطح از واقعیت اسیر شده اند و شاید هیچ وقت پا به عرصه ی زندگی نگذارند.
نمی دانم صبح هایتان چقدر دل انگیز و زیبا آغاز میشوند و این هم نمیدانم که الان رائول ونهگم و بقیه منتقدان رادیکال زمان در چه حال و هوای روانی به سر میبرند و سیر میکنند.
اما اوضاع این روزهای من اصلا خوب نیست ، کاملا خود را در اعماق پویایی و توسعه فزاینده ی روزانه ای می یابم که هر چه بیش تر ما را در این مرداب فرو میکشد و میترسم که زیست در این مرداب مغلوب و مقهور ام کند و سرانجام من هم شبیه این مرداب زیست های قاهر و قانع و از خودبیگانه شوم.
ظرفی که هم اکنون حاکم است همه چیز را به شکل خودش در می آورد و به حالت های جملگی بی اعتناست.
صبح های من بی روح و بی تعارف سرد است و حتی پرده ها هم از جلوی پنجره ها کنار نمیروند تا نور به خانه بتابد و روشن و گرمش کند ، چرا که اطمینان دارم این امتیاز ( نور ) ابتدا بر آن اشیاء و مکان های شوم زمانه و دوره ی شوم مان میتابد و من تنها انعکاس رقت انگیزاش را نظاره گرم. انعکاسی تلخ و واژگونه از همه چیز…
در این روزهایی که در ذهنم آشوب و بلوایی بی انتهاست و بر زبانم جز کلمات روزمره و ضروری مانند خوبم ، آره ،درسته و غیره…. بر زبانم جاری نمیشود برای شما اینگونه مینویسم چون دوستتان دارم و چون میدانم مرا میفهمید.
چقدر گلگی دارم و میدانم چقدر گله مندید
من فکر نمیکنم دیده شدن یا نشدن و واکنش برانگیختن یا برنینگیختن چندان مهم باشه.
کتابها، به وقتش خوانندگان خودشون رو پیدا میکنند. و نه تماشاگران خودشون رو.
بیشک در عمل تلاش برای ساختن جهانی بهتر باید کتابهایی از این دست رو محک زد.