بخشی از نوشتهی پییرـ یولیس بَرانک در کتابِ In Situs
مفهومِ « نمایش » نقطهی کانونیِ تئوریِ انتقادی سیتواسیونیستها است، مفهومی که توسط گی دوبور کشف شد اما اعضای مختلفِ IS [ انترناسیونال سیتواسیونیست]، از آغاز و تا امروزه توسط رائول ونهگم[۱]، آن را به کار بردهاند.
درکِ این مفهوم با بسیاری خلطمعناها و برداشتهای غلط، از همان دورهی گی دوبور، مواجه شد. جامعهی نمایش، که در ۱۹۶۷ انتشار یافت، برای نخستین بار این مفهوم را در اثری بهنهایت غنی، چه از لحاظِ سازوبرگِ تئوریک و چه از نظر استنادهای تاریخی، به صورتی نظاممند ارائه میدهد. البته دوبور از سوءتفسیرهای مربوط به مفهوم « نمایش » آگاهی داشت. میتوان گفت که از لحاظی این امری مقدّر و ناگزیر بود که اندیشهای که شرحی مفصل از جهانِ ماست برای اکثریتِ روشنفکرانِ دورانِ او، همچنانکه دورانِ ما، قابلفهم نباشد[۲]. به همینسان، مفهومی که برای درکِ پوچی و مهمل بودنِ جوامع در صد سالهی اخیر اینهمه کلیدِ نظری عرضه میکند لاجرم از دیدِ اینتلجنسیا ( قشر روشنفکران) ناروشن به نظر میرسد، اینتلجنسیایی که سخت عادت کرده از پدیدههای پیرامونِ خود هیچ سر در نیاورَد و روشنی و وضوحِ فلسفی برایش ظنبرانگیز باشد. جسورترینِ این روشنفکران به طور کلی در مفهوم نمایش چیزی جز افشایِ « زیادهرویهای نمایش» ندیدند[۳] و « نمایش » را به به یکی از مرئیترین و ناخوشایندترین نشانگانِ آن فروکاستند، حال آنکه به باور ما منظور از مفهومِ « نمایش » پاسخ دادن به یک مسئلهی نظریِ مشخص است: مسئلهی شکلِ تاریخیِ از خودبیگانگی در جوامعِ معاصر.
دوبور برای انجام چنین کاری، در سراسرِ آثار خود در بارهی مسئلهی از خودبیگانگی گفتگویی فلسفی با اصلیترین مؤلفانی برقرار میسازد که چشمگیرترین پیشرویهای نظری راجع به این موضوع را ارائه داده بودند. چنین است که ما وقتی جامعهی نمایش را میخوانیم با اندیشه و تأملی فلسفی در قالبِ ۲۲۱ تز روبهرو میشویم، که درعینحال مباحثهی نقادانهی دوبور است با متونی مانند ذاتِ مسیحیت از لودویک فویرباخ، دستنوشتههای ۱۸۴۴ از کارل مارکس، و نیز تاریخ و آگاهیِ طبقاتی از گئورک لوکاچ. بنابراین پی میبریم که چرا خوانشِ جامعهی نمایش در وهلهی نخست دشوار به نظر میرسد. آثار فویرباخ و لوکاچ امروزه خیلی کم خوانده میشود. در موردِ مارکس هم، عموماً نه خودِ او بلکه چیزی از او خوانده میشود که از خلالِ تاریخِ سیاسیِ اتحاد شوروی و ایدهئولوژیِ دولتیِ آن، یعنی مارکسیسم ـ لنینیسم، ساختهشده است و عینکی است که جلوِ هر گونه فهمِ دقیقِ آرای این مارکسیستِ دگراندیش را، چنانکه دوبور همواره بوده است، میگیرد. حال آنکه میان این چهار مؤلف تداومِ فلسفیِ مسلمی وجود دارد، و این تداوم برگردِ کاربردها و دگردیسیهای مفهومِ « ازخودبیگانگی » آشکار میشود.
تاریخِ فلسفهْ فویرباخ را همچون یک اندیشمندِ بزرگِ بیخدا در سدهی نوزدهم بازمیشناسد که ازخودبیگانگیِ دینی را موردِ نقدی انسانشناسانه قرار داده است. این نقدِ انسانشناسانه بهطور مستدل نشان داده که چگونه خدای یهودی ـ مسیحی، همچنانکه خدایانِ دورانِ شرک، نهایتاً چیزی جز همان ذاتِ انسانی نیست که ناخودآگاهانه توسط انسان بر چهرهای خیالی که به آن باور و اعتقاد دارد فرافکندهشده است. وجه تمایزِ کارل مارکس از سلفِ بزرگِ خود در این است که او این نقدِ فویرباخی از « ازخودبیگانگی» دینی را به نقدِ اجتماعیِ ازخودبیگانگیِ اقتصادیِ برآمده از سرمایهداری تبدیل کرده است.[۴] برای مارکس اکنون دیگر مسئله نه بتپرستی دینی بلکه یک خدای نوینِ دنیوی است که همین اقتصادِ سرمایهدارانه است و مارکس در کتابهای اصلیِ خود، تا نظریهاش در بارهی « بتوارگیِ کالا » در کتاب سرمایه، به تحلیلِ آن میپردازد. بر این پایه، پس از لوکاچ که این اندیشهی مارکسی دربارهی ازخودبیگانگیِ سرمایهدارانه را با متمرکزساختنِ آن برگردِ مفهومِ « شیءشدگی» از سر گرفته بود، دبور در آثارِ خود مجموعهی این میراثِ تئوریک را به کار میگیرد و تلاش میکند با مفهومِ « نمایش » به موقعیتِ اجتماعیِ جهانیِ خاصی که از هنگام انقلابِ روسیه در ۱۹۱۷ تا سالهای ۱۹۹۰ ایجادشده است، پاسخ دهد.
۱- « جدایی » همچون ازخودبیگانگیِ اجتماعی و مادّی
دستنوشتههای ۱۸۴۴ ، که کارل مارکس آن را در بیستوشش سالگی و به هنگامی نوشت که بهعنوان پناهندهی سیاسی آلمانیِ تبعیدشده در پاریس به سر میبرد، نخستین متنِ بزرگی است که وی در آن تفسیرِ اجتماعیاش را از مفهومِ ازخودبیگانگی ارائه میکند. برای مارکس، همانگونه که برای دوبور، طرحِ مسئلهی ازخودبیگانگی مبتنیبر طرح پرسش دربارهی این پارادوکس یا نقیضه است که: چگونه انسان، که در اعمالِ خود طبیعتاً آزاد است، توانسته است آزادیاش را مجموعاً از دست بدهد؟ ریشهشناسیِ لغوی واژهی آلمانی که مارکس به کار میبرد میتواند معنای این مفهوم را برایمان روشن کند. کلمهی آلمانیِ Entfremdung بر چنان کنشی از بیرونیسازی و خارجکردنِ خویش (Ent) دلالت دارد که براثر آن نتیجهی این کنش برای خویش بیگانه ( fremd ) میشود. با ازخودبیگانگی ما با موقعیتی مواجهایم که برای فرد متناقض و شوم است. زیرا از آنجا که انسان موجودی فعال و آزاد است میکوشد با عملِ آزادانه به اهدافی دست یابد. اما موقعیتهایی هست که درآنها نتیجهی اعمالِ فرد نه فقط غرض و هدفاش را نقض میکند بلکه علیه فرد برمیگردد و آزادی او را نفی میکند. ازخودبیگانگی آن استحالهی ناگواری است که در جریانِ آن نتیجهی یک رشته اعمالِ آزادانهْ بندگیِ بیشتر است. چگونه امیالِ آزادانه ایجادشده توسط فرد میتوانند بندگیِ تعمیمیافتهی بشریت را به وجود آورند؟ بدیهی است که مارکس و دوبور برای پاسخ به این سئوال همهی تئوریهای مبتنیبر ملعنت و بدبیاریِ ابدی که بندگی انسانی را با فرضیهی بدسرشتیِ ذاتی انسان توضیح میدهند رد میکنند؛ یعنی این فرضیه که طبیعت انسان را محکوم ساخته که بهرغمِ میل خود علیه منافع فردی و جمعیِ خویش عمل کند. مارکس و دوبور از مؤلفانی نیستند که به انگارهی « گناهِ نخستین »، از جمله در اشکالِ لاییکشدهی گوناگونِ آن[۵]، قانع شوند. بندگیِ بشر پدیدهای خاستگاهی و ازلی نیست، و برای فهمیدنِ پیدایشِ ازخودبیگانهشدنِ آزادیِ انسانی باید به یک تبارشناسی پرداخت. هدفِ فلسفیِ جامعهی نمایش نیز درست همین است و به این منظور مسئلهی ازخودبیگانگی را ازخلالِ موقعیتِ اجتماعیِ قرنِ بیستم بافتارمند میکند.
تضاد میانِ ارادهی آزادِ افراد و نتایجِ عیناً بیگانهسازِ این آزادی توسط دوبور به یاریِ مقولهی بسیار مشخصی اندیشیده میشود: « جدایی ». نخستین فصلِ جامعهی نمایش با طرح همین مقوله گشوده میشود[۶]. او در تز شماره ۲۵ در همین کتاب این موضوع را بهصراحت مینویسد: « جدایی سرآغاز و سرانجامِ نمایش است ». این تز بسیار مهم است و ما باید این تعریف از جدایی بهمثابه « سرانجام و سرآغاز » را بسیار جدی بگیریم. چرا که مفهومِ « جدایی » از نظر دوبور بر پدیدهای دلالت میکند که منشاء و خاستگاهِ نمایش بوده، و بنابراین از لحاظِ تاریخی بر نمایش پیشی داشته است، اما درعینحال فرجامِ نمایش نیز هست. یکی از دشواریهای نظری که ما میکوشیم در این مقاله به مصافِ آن برویم، درست پی بردن به همین نکته است که چرا « جدایی » همزمان علتِ نمایش و واپسین غایتِ آن است. تمامی غنا و ظرافتِ اندیشهی دوبوری در زمینهی ازخودبیگانگی میتواند در حلِ نظریِ این نقیضه خلاصه شود.
[۱] – نویسنده در این مورد به متنِ مصاحبهای با رائول ونهگم ارجاع میدهد که در همین کتاب آمده است و رائول ونهگم در آن به مفهوم « نمایش » پرداخته است. بزودی ترجمهی فارسی این مصاحبه را نیز جداگانه منتشر میکنم. [ب.ص.]
[۲] – خوشبختانه چند استثناء درخشان نیز در این مورد وجود دارد، از جمله کتاب جنبشِ سیتواسیونیستی، نوشتهی پاتریک مارکولینی، نشرِ L’Échappée سال ۲۰۱۲ ، و کتاب گی دوبور از آنسلم ژاپ، نشر Denoël سال ۲۰۰۱. [ ترجمهی فارسی بخشهایی از این دو اثر را پیشتر معرفی کردهام. ب.ص.]
[۳] – خودِ دوبور از همان سال ۱۹۸۸ متوجه این موضوع شده بود. ر.ک: مجموعهآثار، گالیمار ۲۰۰۶، ص. ۱۵۹۶. [ و نیز در مقدمههایی که بر جامعهی نمایش نوشت.]
[۴] – برای اطلاع بیشتر از خوانش ما از مسئلهی ازخودبیگانگی در نزدِ مارکس، رک به مقالههای نشریهی Gruppen شمارههای ۲ و ۷.
[۵] – با نگاهی دقیقتر به این موضوع، باید پرسید که آیا مفهومی که نگرشِ لیبرالی از انسان میسازد چیزی جز شکلِ لاییکشده و دنیویِ « گناهِ نخستین » در بینشِ یهودی ـ مسیحی است؟ در بارهی این مسئله، به نظر ما کتابِ افسانهی زنبوران، نوشتهی برنارد مندویل بسیار بامعناست. این متن، که یکی از آثارِ بنیانگذارانهی سنتِ سیاسیِ لیبرال است، از این ایده دفاع میکند که « رذایلِ خصوصی » منشاء ِ « فوایدِ عمومی » است. تئوریِ لیبرالِ مندویل ذاتانگاریِ این برداشت است که انسان موجودی ناسازگار با زندگیِ اجتماعی است؛ و تنها بازار میتواند اجتماعِ انسانی را با سرشتِ ذاتاً رذیلانهی افراد آشتی دهد. مندویل در متنی به نام « اخلاق » در « کندوی پُرزمرمه»، که چکامهی بلندی است در همان اثر اصلیِ او، مینویسد: « نبودِ رذیلتهای بزرگ یک اتوپیای عبث در اذهان است. وجودِ دغلکاری، تجملپرستی و نخوت برای دستیابی به فواید ضروری است. (…) کسانی که میخواهند بار دیگر در عصرِ طلایی زندگی کنند باید این آمادگی را نیز داشته باشند که به جای زندگیِ شرافتمندانه از ریشهی گیاهان تغذیه کنند.» ( ترجمهی نویسنده از متنِ انگلیسی) اما این برداشتِ رذیلانه و حتا ملعون از انسان بعدها همان برداشتی خواهد شد که آدام اسمیت در ثروتِ ملل، همراه با انسان اقتصادیِ خودخواه و محاسبهگرش، تئوریزه میکند. بنابراین تصادفی نیست که کسی مانند روسو، این متفکرِ بزرگِ مسئلهی ازخودبیگانگیِ اجتماعی، در لیبرالیسمِ پیشنهادیِ مندویل جدیترین رقیبِ نظری خود را مییابد و علیه آن، کتابِ گفتار دربارهی خاستگاه و بنیادهای نابرابری میان انسانها را مینویسد. چهگونه میتوان در برابر این برداشت از انسانِ لعنتونفرینشده در نگرشِ لیبرالیسم که درآن گناهِ نخستین و خاستگاهی بهطور معجزهآسایی به دستِ توانمندِ بازار نجات مییابد، تکرارِ گناهِ ازلی در آیینِ نیایشِ کاتولیک را ندید؟ مگر لیبرالها نیز همین کلام را موعظه نمیکنند : « آه ای خطای خجسته که ما را سزاوار چنین ناجیِ سترگی ساختی»؟ تنها تفاوت در این است که در اینجا آنچه آدمیان را از سرشتِ گنهکارانهشان نجات میدهد نه عشقِ ربانیِ مسیح، بلکه « دستِ نامریی » قادرِ متعالی است که بازار نام دارد.
[۶] – عنوانِ نخستین فصل جامعهی نمایش « جداییِ مختوم» است.