۱- طی چند روزی که مشغول نوشتن این مطلب بودم، ذهنم عرصهی پژواکِ این آواهای عاطفی بود: یاد و خاطرهی پرسهزنیهایم در سیلسماریا و خواندن قطعاتی از زردشت در هیبتِ کوهساران آلپ، و بعدها دیدارم از خانه ـــ موزهی رمبو در شارل ویل مزییهر، در دشتهای یکنواحتِ آردِن. یاد خانم متبسم و مهربانی که مسؤول موزه بود، و از من خواست به فارسی در یادنامهی بازدیدکنندگان از موزه، چند سطری به فارسی بنویسم...
مارسل مورو، سنگرِ امروزِ من
![](https://usercontent.one/wp/www.behrouzsafdari.com/wp-content/uploads/2015/04/marcel.jpg)
سیلِ فقیرسازیِ آگاهی این روزها چه آزارنده است برای اذهانی که در پروای غنیسازی شعورِ خویشاند. گاهی عصاره و لب و لبابِ جامعهی نمایشگریِ یکپارچه برای هر چشم غیرمسلحی نیز برملا میشود. بیبی سیها و بابا سیهای نمایش یکریز خبرنگار و کارشناس و تحلیلگر عَلَم کردند تا به ما بقبولانند « اتفاقی تاریخی» لحظه به لحظه در شُرفِ وقوع بوده و سرانجام به وقوع پیوسته است. باید برای در امان ماندن از سیلِ...