در بارهی بُتِ نو
هنوز در جاهایی مردمان و رمگانی وجود دارند. اما نه اینجا نزدِ ما، برادران، نزدِ ما دولتها وجود دارند.
دولت؟ دولت چیست؟ پس خوب گوش کنید تا سخنام را در بارهی مرگِ مردمان به شما بگویم.
سردترینِ هیولاهای سرد دولت نام دارد و به سردی دروغ میگوید؛ و این دروغ از دهانش بیرون میخزد که: « من، دولت، خودِ مردم ام».
این دروغ است! آفرینشگران بودند که مردمان را آفریدند، و ایمان و عشقی برفرازِ آنها آویختند: و بدینسان به زندگی خدمت کردند.
اما ویرانگراناند آنانی که بر سر راهِ خیلِ بیشمار دام میگسترند و ناماش را دولت میگذارند: اینان یک دشنه و صد سودا بر فرازِ سرشان میآویزند.
آنجا هم که هنوز مردمی وجود دارند از کارِ دولت هیچ سر در نمیآورند و از آن چون چشمِ بد و کاری خلاف رسوم و حقوق بیزارند.
نشانهای که به شما میدهم این است: هر مردمی به زبان خویش از خیر و شر میگویند: همسایهشان این زبان را نمیفهمد. آن مردم این زبان را برای رسوم و حقوقِ خویش ساختهاند.
اما دولت به همهی زبانهای خیر و شر دروغ میگوید؛ و هرچه بگوید دروغ است و هرچه دارد دزدی است.
همه چیزش دروغین است؛ با دندانهایی که دزدیده است گاز میگیرد. این تیرهدل اندرونهاش نیز دروغین است.
مخلوط و مغشوش کردنِ زبانهای خیر و شر: این را نیز چون نشانهی دولت به شما میدهم. براستی که این نشانه حاکی از خواستِ مرگ است! فراخوان به واعظانِ مرگ است!
خیلِ بیشماران زاده میشوند. دولت را برای زایدان ساختهاند!
ببینید دولت چگونه این زایدان را به سوی خود جلب میکند! چگونه آنها را میبلعد، میجود و نشخوارشان میکند!
« بر روی زمین چیزی بزرگتر از من وجود ندارد: من ام آن انگشتِ نظمآفرین خدا»، هیولا چنین میغرد. و تنها درازگوشان و کوتهبینان نیستند که در برابرش به زانو میافتند!
آه ای روحهای بزرگ، افسوس که دولت دروغهای تیرهگونش را پچپچکنان در گوش شما نیز میخواند! افسوس که او حضورِ دلهای غنی را که خواهانِ بذل و بخشش از وجودِ خویشاند حدس میزند!
آری، او حضور شما را حدس میزند، شما پیروزشدگان بر خدای کهن را! شما از نبرد خسته شدید و اکنون خستگیتان به بتِ نو خدمت میکند!
بتِ نو دوست دارد قهرمانان و نکونامان را گردِ خود آورد. این هیولای سرد دوست دارد خود را با آفتابِ وجدانهای آسوده گرم کند.
بتِ نو به شما همهچیز خواهد داد، به شرطی که او را بستایید: پس درخششِ فضایل و نگاهِ مغرورِ چشمانتان را میخرد!
او بر آن است تا از شما همچون طعمهای برای به دام انداختنِ خیلِ زایدان استفاده کند! براستی که این ابداعِ یک تردستیِ جهنمی است: یک اسبِ مرگ با جرنگجرنگِ زلمزیمبوی خداییاش!
آری برای خیلِ بیشماران مرگی ابداع کردهاند که به نام زندگی بر خویش میبالد: براستی که بهترین خدمت به واعظان مرگ همین است!
دولت هرآنجایی است که همه، چه نیکان چه بدان، زهر مینوشند؛ دولت هرآنجایی است که همه، چه نیکان چه بدان، از بین میروند؛ دولت هرآنجایی است که خودکشیِ تدریجی « زندگی» نامیده میشود.
نگاهشان کنید، این زایدان را؛ آثار مخترعان و گنجینههای فرزانگان را میدزدند و دزدی خود را « فرهیختگی» مینامند ــ با آنها همهچیز به بیماری و گرفتاری تبدیل میشود!
نگاهشان کنید این زایدان را! همیشه بیمار اند، زرداب بالا میآورند و آن را روزنامه مینامند. یکدیگر را میبلعند و حتا قادر نیستند یکدیگر را هضم کنند.
نگاهشان کنید، این زایدان را، ثروت کسب میکنند و در نتیجه فقیرتر میشوند. خواهان قدرت اند، و پیش از هرچیز خواهان اهرم قدرت، پولِ فراوان اند، این ناتوانان!
نگاهشان کنید، این بوزینگانِ چالاک را که چگونه بالا میخزند! چگونه از سر و کولِ هم بالا میروند و یکدیگر را به لای و لجن و چاه و چاله فرومیکشند.
همگی خواهان دستیابی به اورنگ اند: این جنونِ آنهاست! انگاری که خوشبختی بر اورنگ تکیه زده است! آنچه اغلب بر اورنگ نشسته لای و لجن است ــ و لای و لجن نیز اغلب بر اورنگ تکیه زده است.
اینان همگی در نظرِ من دیوانگان، بوزینگانِ بالاخزنده، موجوداتی بیآرام و قرار اند. بتِ ایشان، آن هیولای سرد بوگند میدهد: این بتپرستان نیز همگی بوگند میدهند.
برادران، مگر میخواهید در در دمهای برآمده از پوزهها و سوداهاشان خفه شوید؟ بهتر که شیشه و پنجرهها را بشکنید و بیرون بپّرید.
از بوهای گند دوری کنید! از بتپرستیهای زایدان دوری کنید!
از بوهای گند دوری کنید! از دود و دمهای این قربانیکردنهای انسانی دوری کنید!
برای روحهای بزرگ هنوز زمینِ آزاد وجود دارد. برای اسکانِ خلوتنشینان، چه تنها و چه جُفت، هنوز بسی جاهای خالی هست؛ جاهایی که نسیمِ عطرآگینِ دریاهای آرام بر آن میوزد.
گسترهی زندگیِ آزاد هنوز به روی روحهای بزرگ گشوده است. براستی آنکه کمتر در تملک دارد، کمتر در تملک است: ستودهباد اندکی تهیدستی!
آنجا که دولت پایان میگیرد انسان آغاز میشود، انسانی که زاید نیست: آنجاست که آوازِ ضرورت، آن نغمهی یگانه و بیهمتا آغاز میشود.
آنجا که دولت پایان میگیرد ــ هان، برادران! رنگینکمان و پلهای فراانسان را نمیبینید؟
چنین میگفت زردتشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
– این قطعه یکی از مهمترین متنهای بخش اول چنین گفت زرتشت است. باید به یاد داشت که کمتر کسی به اندازهی نیچه نسبت به تنشهای زمانهاش حساس بوده است. با خواندن بخش یکم تأملاتِ نابههنگام پی میبریم پیروزی آلمان در ۱۸۷۱ برای نیچه چقدر انزجارآور بوده است. نیچه این پیروزی را سرآغازِ جهانی بوروکراتیزه و مرگبار میداند و گرچه هنوز نمیتواند نامی بر آن بگذارد اما پیشاپیش برآمدنِ آن را احساس میکند. اولین نشانهی چنین جهانی، اهلی و رامشدن « فرهنگ» است که از آنپس تحت کنترل و نقشهبرداریِ دولت قرار میگیرد. در این قطعه نیچه همان ایدههایی را از سر میگیرد که از زمانِ تأملات نابههنگام، ۱۸۷۳-۱۸۷۴، به بعد مدام با سبکی زلال و دقیق مطرح کرده است. او در بند هشتم شوپنهاورِ آموزگار وظیفهی مبرم فرهنگ را جدایی و استقلال فلسفه از نهادهای رسمی ودولتی میداند، چرا که تمایز فلسفهی واقعی و فلسفهی ظاهری را در توانِ چنین نهادهایی نمیبیند. نیچه میگوید: « حقیقت برای دولت اهمیتِ ناچیزی دارد، تنها چیزی که برای دولت مهم است حقیقتی است که به دردش بخورد، یا به عبارت دقیقتر، هر آن چیزی است که به دردش بخورد، خواه درست باشد، خواه نیمه درست، خواه نادرست. بنابراین اتحاد میان دولت و فلسفه یک معنا بیشتر ندارد و آن این است که فلسفه بدون قید و شرط به دولت قول دهد که وجودش برای دولت مفید است، یعنی منافع دولت را فراتر از حقیقت قرار دهد.» نیچه ذاتِ توتالیتری دولت را از همان موقع، چه در پوششِ حزب سوسیال دموکراسیِ آلمان ـ و استالینیسمِ بعد، و چه به شکل ناسیونالیسم و نازیسم، افشا میسازد.
نقد نیچه از دولت به مثابه نیهلیسم، در کتاب انسانی، زیادی انسانی، ج.۱، بند ۲۳۵ ، در دانش شاد بند ۳۷۷، و به طور کلی در سراسر نوشتههایش مشهود است.
این را هم به یاد داشته باشیم که نیچه خوانندهی پر و پا قرص هولدرلین بود و اغلب از او یاد کرده است، از همان کسی که در هیپریون، در ۱۷۹۵ نوشته بود: « به نظرم تو برای دولت قدرتِ بیش از اندازه قایل میشوی. دولت حق ندارد چیزی مطالبه کند که نمیتواند آن را به زور کسب کند. آنچه را عشق یا روح پیشکش میکند به زور نمیتوان به دست آورد. بهتر است دولت هیچ دخالتی در این امر نکند وگرنه قانونش را به تیرکِ ننگ میبندد! پناه بر آسمان! آنکه مدعی است دولت را به مکتبِ اخلاق بدل خواهد ساخت نمیداند مرتکب چه گناهی میشود. دولتی که انسان خواسته آن را به بهشت خویش بدل سازد همواره به جهنم بدل شده است.
دولت چیزی نیست جز پوستهی سفتوسختی که حفاظِ بادامِ زندگی است، حصاری بر گردِ باغهای گل و میوهی انسانی.»
این متن به برخوردی کما بیش مذهبی با دولت به عنوان نظامی صرفا ماتریالیستی دارد مثلا در این بخش ” آفرینش گران بودند که مردمان را آفریدند ” و ” روح های بزرگ ” در تقابل با ” بت پرستی ها ” گویی سپاه تذهیب نفس بر کافران شمشیر می کشد. این برخورد با دولت نوع جدیدی از دولت را تبلیغ می کند. دولت نوینی که مدعی اخلاق جامعه است. به همین دلیل نیز نیچه را سوخت دولت های خودکامه ی بعدی دانسته اند و این تا حدودی در متن نهفته است . ضمنا جمله آخر ” دولت چیزی نیست جز پوستهی سفتوسختی که حفاظِ بادامِ زندگی است ” بار مثبت دارد و به نظر من باید با : “دولت چیزی نیست جز پوستهی سفتوسختی که محصور کننده ی بادامِ زندگی است ” تغییر کند. درود
ممنون سیروس عزیزم، یادداشت تو را در پرتو مهتابی حزین خواندم. آفتابی دلگشا میبایدم تا حرفها را قلمی کنم. زبان چند پهلوی این فردریش ِ سبیلو، حالا حالاها جای تفسیر دارد، چیزکهای در دست نوشتن دارم. شاید تو را هم آرام و ناآرامتر کند مثل خودم!
مختصر: نیچه را یا اصلاً نباید خواند یا باید یکپارچه خواند و یک عمر با آن کلنجار رفت! اگر فقط سطرهایی پراکنده از آثارش را شتابزده بخوانیم، به دنیای افکارش راه نمییابیم و دچار سوءتفاهم میشویم، و بد فهمیدن نیچه بسی آسانتر و رایجتر از درست فهمیدن او بوده است. در یادداشتهای قبلی اندکی نوشتم دربارهی خوانش لوکاچ و چپگراهایی که نیچه را آتشبیار یا به قول تو « سوخت» حکومتهای فاشیستی دانستهاند. از اینپس نیز تا جایی که میسر باشد این مبحث را ادامه میدهم. من برعکس، نیچه را منبعِ اصلی یا « سوخت» رهاییجویی میدانم، و بسا نزدیک به جنبشهای لیبرتر…
در مورد، جملهی هولدرلین در هیپریون: درست میگویی، معنای « حفاظ» دو پهلوست، و در ادامهی متن منظورش از حفاظ و دیوار روشنتر میشود.
با سپاس
سلام آقای صفدری-مرد گرانمایه
این ترجمه خوب و خواندنی از کتاب رزدشت نیچه ار آن کیست؟
سلام آقای نصری،
ممنون از لطفتان. ترجمهی این قطعه از خودم است، خوشحالم که پسندیدهاید